عكاسي و مطالب گوناگون
welcome to my blog
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
roze shadi 2
ریما مجنون
LOVE YOU
دل شکسته
مرجع خبری رئال مادرید
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گفته های قلب و آدرس star.misx.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 12932
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


نويسندگان
ayda

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : ayda

اواسطه اردیبهشت ماه سال 86 بوداون موقع من یه دختربچه پنجم دبستانی بودم

وباشوروشوق بچگی یه روزصبح طرفایه ساعت 11بودکه یه همسایه جدیدکه

میشدهمسایه روبه رویی ما تازه اسباب کشی کردن به کوچه ما،اون موقع منم

مثل بچه های هم سن خودم چیزی از عشق وعاشقی نمی دونستم این همسایه

 جدیده ما دوتاپسرداشت که انگارمهره مارداشت اخه تمام دخترهای کوچه یه

 جوری ازش خوششون اومده بودشاید خنده دارباشه ولی منم تواون سن پایین

عاشق یه پسره 23شدم حتی تمام دوستای منم که یکی دوسال ازمن کوچیک

ترازمنم بودن عاشقش شده بودن اینم بایدبگم نه زیاد خوشگل بود نه پولدارهیچ

 حسن خوبی نداشت ولی بالاخره عشق دیگه این چیزا نمیفهم دیگه کارم ازصبح

تاشب شده بودکه همش برم سره پنجره که یه جوری ببینمش دیگه درس ومدرسه

ازذهنم رفته بودتمام ذهنم پرشده بودازعلی حتی موقع خوابهم بایدبه اون

فکرمیکردم تاخوابم ببره خلاصه بعداز5 ماه دزدکی نگاه کردن بهش یه

روزجمعه 31شهریوربودکه من فرداش بایدمیرفتم اول راهنمایی ازبالای پنجره

دیدم علی دمه دروایساده منم به عشقش دوییدم رفتم دمه در هیچ موقع حرفاش

یادم نمیره همینطورکه دمه دروایساده بودمو و دزدکی نگاش میکردم یه دفعه

برگشت گفت عجب جمعه دل گیری یه منم که ازخوشحالی به پته پته افتاده بودم

گفتم اره خیلی بعدگفت نیوشا چندماه میخوام یه چیزی بهت بگم اما رووم نمیشه

گفتم خوب بفرمایید چون بچه ها داشتن توکوچه بازی میکردن نفهمیدم چی گفت

 فقط من الکی که حرفشوتاییدکرده باشم گفتم باشه شایدباورتون نشه ولی بعد از

باشه من شماره اشوبهم داد من انقدخوشحال بودمو بهم استرس واردشده بودگفتم

بعدا بده دروبستم واومدم تو خونه تااین که شب شده بودرفتم توحیاطمون نشستم

خیلی خوشحال بودم که بین اون همه دخترمنوانتخاب کرده وای تنهاعشق زندگیم

حتما شمایی هم که دارین این داستان رو می خونیدعشق اول روتجربه کردید یه

عشق واقعی وپاک وفراموش نشدنیه داشتم به همین چیزافکرمیکردم که اومد دمه

پنجره خونشون ازپنجره یه کاغذکه دستش بود و پرت کردتوحیاط خونمون افتاده

 توباغچه خونمون وای مطمئن بودم شماره اش توش بودولی بین شمشادایه باغچه

مون گم شده بود داشتم نا امیدمیشدم که بالاخره پیداش کردم داشتم ازخوشحالی

بال درمی آوردم که بالاخره خدا بهم حاجتمودادوقراره باهش دوست شم خیلی

حس خوبی بودنزدیکه دوهفته ای میشدکه شماره اشوبهم داده بوداما نمیدوم

چرابهش زنگ نزده بودم تااینکه یه روزبایکی ازدوستام دمه دربودیم که بهم

گفت چرابهم زنگ نزدی من هیچی نگفتم بعدرفتم پیشه مامانم وبه بهانه خریدن

خط کش بادوستم نیلوفررفتم بیرون همون موقع گوشیه مامانمم باخودم بردم

وبهش زنگ زدم گوشی روبرداشت قلبم داشت می اومدتودهنم بهش گفتم سلام

شناختی گفت اره نیوشا تویی دیگه گفتم اره یه کم باهم حرف زدیم و گفتم دیگه

بایدخداحفظی .

کنیم به این گوشی هم نه اس بده نه زنگ بزن چون ماله مامانمه خودم بهت اس

میدم بعدازیکی دوروز که فهمیدکه اون موقع گوشی دسته منه شایدباستون جالب

باشه من اون موقع تازه اول راهنمایی بودم وانگیلیسی بلدنبودم بخونم بعدبهم اس

های انگیلیسی میدادباسه منم خیلی کثره شعن بودکه بهش بگم انگیلیسی بلدنیستم

بخونم دیگه جواب ندادم بعدازیکی دوماه بابام باسم گوشی خریددیگه راحت شده

 بودم ماقراربود خونمونو بفروشیمواز اون محله بریم این موضوع برای من خیلی

ناراحت کننده بوددیگه همه چی تموم شده بودما خونمونو فروختیمو از اون

جارفتیم همون شب دوستم بهم زنگ زدساعت 1گفت علی نشسته دمه در و داره

به خونه شما نگاه میکنه و گریه میکنه هم ازیک بابت خوشحال بودم که واقعا

دوستم داره ازیک بابته دیگه ناراحت بودم که داره گریه میکنه وازهم دورییم سه

چهارماه ازدوستیمون میگذشت همه چی خوب بود که یه روزه برفی زمستون که

زنگ زده بود بهم گفت نیوشا گفتم جانم گفت من لیاقت تورو ندارم گفتم منظوره

 حرفتونمیفهمم گفت بایدفراموشم کنی این حرفوکه زد تمامه بدنم یخ کردگریه کردم

ازش خواستم تنهام نزاره انقد قسمش دادم که دلیلشوگفت گفت من شیشه  میکشم

باورم نمیشدوقتی قطع کردم انقدگریه کردم تا خوابم بردنتونستم ازش دوربمونم

اونم همینطورباهم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم یه دکترپیدا کنیم که بره باسه

ترک خیلی روزهای سختی رو میگذروندم خیلی اذیت شدم ولی عین یه مردپای

 همچیش موندم وساختم بعداز2،3 ماه ترک کردهمه چی داشت روال

عادیشوپیش میرفت علی چون ده سال ازمن بزرگتربودبالاخره توقوع داشت

همش باهم بیرون باشیمو باهاش همه جابرم اماچون من یه دختربچه 13ساله

بودم خانواده ام اجازه نمیدادن که زیاد برم بیرون بیشترسره این چیزا باهام

بحث میکردو دعواداشتیم نزدیکهای عیدشده بود مارفتیم مسافرت علی همش

قرمیزدبایدبیای تهران که بریم بیرون باسه هردختری همچین چیزی غیرقابل

درک بود دوسه روز به سییزده بدربرگشتیم تهران باسه سیزده بدر با کل فامیل

رفتیم بیرون بهترین سیزده بدرعمرم بود علی هم رفته بودسرخ حصارهمه چی

خوب بودکه آخرشب زنگ زدم به علی که باسش ازسیزده بدر حرف بزنم

داشتیم باهم حرف میزدیم که صدای خنده بلند وجیغ اومدعلی هم با خنده بهش

گفت نکن زشته وای گفتم کیه گفت ندا تازه باهم دوست شدیم وای خیانت دنیا

روسرم خراب شدهرچی بهم خوش گذشت از دماغم اومدبیرون خیلی راحت بهم

گفت چون توهیچ وقت با من نمی اومدی بیرون منم مجبورشدم بایکی دوست شم

فرداش بهش زنگ زدم هرچی از دهنم اومدبهش گفتم بعدازیکی دوهفته بهش

زنگ زدم ازش خواستم که اون دختره رو ول کنه ودوباره باهم دوست شیم شاید

الان بگیدچقدبی عقل بودم ولی عشق این چیزاحالیش نمیشه مخصوصاعشق من

به علی بالاخره دوباره باهم دوست شدیم منم گذشته روفراموش کردم یه

روزیکی از دوستای

صمیمیم اومدخونه گفت نیوشا زنگ بزن به علی قراربزاربریم بیرون میخوام

ببینمش گفتم باشه من شارژگوشیم تموم شده بودمجبورشدم با گوشی دوستم صبا

زنگ بزنم بهش زنگ زدم بهشو قرارگزاشتیم رفتیم بیرون وگشتیم بعدباصبا

اومدیم خونه بعدازدوسه هفته یکی ازدوستای مامانم زنگ زدو ماروخونشون

دعوت کردخوبیش این بود که خونشون توکوچه علی اینا بودمن ازاین بابت

خیلی خوشحال بودم که دوباره علی رومیبینم اون روزرفتیم اونجا خیلی خوب

بودخوش گذشت طرفهای غروب بودداشتیم میرفتیم خونه که علی به گوشیم زنگ

زد و گفت نیوشایه چیزی بگم گفتم بگو عزیزم گفت منوببخش من با صبادوست

شدم بدترین چیزی بود که توعمرم شنیدم یه دوست صمیمی به آدم خیانت کنه

 مگه میشه شب وروزم شده بودگریه صبا اون موقع یه دوست پسرداشت که

براش میمردخیلی دوسش داشت ولی یک هفته ای بودکه قهرکرده بودن اسمش

شایان بودپسره وقتی ماجرایه صباوعلی روشنیدخودشوبه هردری زد که شماره

منوپیداکنه بالاخره پیداکردوبهم زنگ زدوبهم پیشنهاد دوستی دادمنم به خاطره

تلافی کردن به صباوعلی باکمال میل قبول کردم همه جاپرشده بودکه من باشایان

دوست شدم وای بقیه دوستام میگفتن شادی باصبا کاری کردی که افسردگی

گرفته البته منم همینومیخواستم منوشایانم رابطه سوریمونوبهم زدیم چون

قصدمون صدمه زدن به صبا بودبعدازیکی دوماه علی زنگ زد دست وپام

میلرزیدهنوزم دوستش داشتم وقتی تلفن روبرداشتم خیلی باغرورباهاش حرف

زدم بعدبه غلط کردن افتادبعدازیکی دوروز منت کشی بالاخره بخشیدمش عشق

دیگه نمیشه کاریش کرددوباره باهم دوست شدیم همه چی خوب میگذشت خیلی

بهترازقبل وعاشق تراز همیشه هرجفتمون باسه هم میمردیم سه سال

ازدوستیمون میگذشت روزهای خیلی خوبی بودپرازعشق وعلاقه باسه شب یلدا

خونه عمه ام دعوت شده بودیم یکی ازدوستهای پسرعمه ام هم اونجا بود که

پسرعمه ام میگفت غیب گوو ازآینده وگذشته خبرداره و ازین حرفهاهمه رفتن

تواتاق باهاش حرف زدن وقتی می اومدن بیرون میگفتن آدم شاخ درمیاره همه

چیش راسته دیگه آخرهای شب بودکه منم راضی شدم به اصراره پسرعمه ام

برم تورفتم توهمه چیروبهم گفت بدون این که بهش اسم علی روبگم گفت علی به

دردت نمیخوره مرده زندگی نیستو دیگه کلی ازخصوصیاته علی روگفت منم

چون به خاطره کارهای قبل علی یه ذره ازعشقم نسبت به علی کم شده بود

همون شب به گفته های علی آقا باهاش بهم زدم علی خیلی گریه کردازم خواست

ولش نکنم ولی دیگه مامانمم چون فهمیده بوداصرارکردولش کنم هر روز زنگ

میزدو التماس میکرد اما من دیگه ادم قبل نبودم تونسته بودم خیلی راحت

فراموشش کنم باسه خودمم جای تعجب بودکه انقدبااین مسئله کناربیام همه چی

خیلی بودبعضی وقتهاباسه دوری اش گریه میکردم اما دیگه دوست نداشتم که

دوباره چیزی بینمون باشه موقع امتحانای خردادبودتصمیم داشتم حسابی درس

 بخونم اما یه اتفاقی افتادکه تمام برنامه هام نقش برآب شدهفتم هشتم خردادبودکه

بهم خبررسیدعلی ازدواج کرده زندگی باسم تیره وتارشدبودخیلی دردسختی

بودکه عشقش دیگه پیش یکی دیگه میخوابه وهمیشه با اون درسته که دیگه

نمیخواستم باهاش دوست باشم ام بازم چهارسال زندگیمو پاش گزاشتم باتمام بدی

یاش ساختم  خاطره هامون که یادم می افتاد دیونه میشدم دیگه درس خوندن باسم

قیرممکن شده بودفقط صبح تاشب کارم شده بودگریه یه دفترشعرازش داشتم که

باسه من نوشته بودتنها یادگاری بودکه ازش داشتم به بهانه اون بهش زنگ زدم

که شایدبتونم باسه آخرین بارببینمش بهش زنگ زدم بغض گلومو گرفته  بود

اهمون بغض بهش تبریک گفتم ازش خواستم که بیاددفترشوبهش بدم،باهاش قرار

گزاشتم وقتی رفتم سره قرار بی اختیارگریه می کردم دفترشوبهش دادم وبرگشتم

بهم زنگ زدو گفت اگه میدونستم هنوزم انقددوستم داری هیچ وقت زن نمیگرفتم

 گفت همین فردامیرم اقدام کنم باسه طلاق زنم التماسشوکردم که همچین کاری

<span lang="FA" style="font-size:20.0pt;line-height:115%;font-family:"Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri;mso-ascii-theme-font:minor-latin;mso-hansi-font-family:

ادامه مطلب ...

 
شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : ayda

بازم شبه سرد جدایی بازم گریه های پنهونی


منو ببین با بغض تو گلوم دارم میمیرم آروم اروم


بیا بازم صدام کن بازم نوازشم کن


من محتاجه توام عزیزم ببین که چیه حالم


چقدر دلم هوای نگاتو کرده هوای اون نازه نگاتو کرده


یادته اون لبخند های پنهونی؟ تو اون هوای بارونی؟


دلم تنگه اون روزاس که همش مثله خوابو رویاس


زود رفتی گلم داغون شدم گلم


زیره بارونای پاییزی بی کسو تنها شدم